نیکی فتاحی – ونکوور
چه میتوانم بگویم؟
درختها
ایستاده مردهاند
و فقط کافیست که بگویم
«من سردم است»
تا چند برگ دیگر
از گلوگاهشان
جدا شوند!
چه میتوانم بگویم؟
آن شاخههای پذیرنده
که در فقدان سبزترین برگهایشان نفسنفس میزنند
دارند از قلب پوستههاشان ترک میخورند
و دستان من
چه کوتاه… چه کوتاه…
کدام مرثیه؟
کدام سوگ؟
سرما تا مغز استخوان… تا مغز استخوان…
خدایا
فریادم… یخ… بسته است
دیگر چه میتوانم بگویم، چه؟
وقتی که از تمام آنهمه دارودرخت
تنها
دارها ماندهاند؛
دارها
که چون مردگانی ایستاده
همچنان زندهاند
و در بستری از برگهای سرخِ سرخ
از تشنگی نفس میزنند
سگها رفتهاند و
گرگها… گوش کن… گوش کن…
و تمام آن پارچههای سفیدوسیاه
بر سر شاخهها
چون مارهایی منتظر
چنبره زدهاند
منتظر؟
دیگر چه میتوانم بگویم؟
مارها
بر سر دارها
چون طنابها
منتظر… منتظر…
ولی «من سردم است»
نگاه کن
چند برگ دیگر دارند از شاخه میریزند
من مرثیهام را در دلم خواندهام
و در زیر هر درخت
و در فقدان هر شاخهٔ پذیرنده
مخفیانه گریستهام،
وقتی که برای ساختن دارها… خدای من…
نگویم بهتر است
نپرس
نپرسید
چیزی نمیتوانم بگویم
جز اینکه از آنهمه درخت
تنها… تنها…
چیزی میشنوید؟
غیر از صدای جرینگجرینگ زنجیرها،
از زیرِ زمین
و عوعوی گرگها،
از همین نزدیکی
و فیسفیس مارها
از بالای سر
چیزی میشنوید؟
سرما
سرما صدایم را
صدایم را
برده است
دیگر چه میتوانم بگویم؟
د… یگر… چه…
نیکی فتاحی
۱۴ سپتامبر ۲۰۲۰